" « عشق » ، شكيبايی است ، مهربانی است .
« عشق » حسد نمی ورزد ، فخر نمی فروشد ، غرور ندارد
« عشق » ، گستاخ نيست ، خودخواه نيست ، به آسانی غضبناک نمی شود ، خطاها را در خاطر نگاه نمی دارد "
....
مادر ، هر شب مي آمد تا مرا در رختخواب بخواباند . حتي خيلي بعد از سالهاي كودكي ام . متعاقب اين عادت و رسم
ديرينه اش خم مي شد و موهاي بلند مرا به طريقي غير معمول نوازش مي كرد ، بعد پيشاني مرا مي بوسيد.
به ياد ندارم از چه زماني اين كار او ( دست كشيدن به موهايم ) باعث آزار من شد . اما دستهاي او مرا آزرده مي كرد
چون در مقابل پوست جوان و لطيف من ، خشن و زبر بودند و از كار زياد پينه بسته بودند .
بالاخره يک شب به او توپيدم و گفتم : « ديگر اين كار را نكن ، دستانت خيلي زبرند !! »
و او در جواب چيزي نگفت . اما هرگز دوباره شب مرا به آن حالت آشناي ابراز محبت به روز نرساند . بعد از آن شب
مدت زيادي بيدار دراز مي كشيدم تا خوابم ببرد . كلماتي كه گفته بودم مرا زجر مي دادند اما
غرور ، وجدان مرا سركوب كرد و به او نگفتم كه متأسفم . پس از گذشت سالها ، بارها و بارها
انديشه ام به آن شب كذايي بر مي گشت . از آن به بعد دست هاي مادرم را و بوسه شب به خير
را بر پيشاني ام از دست دادم . گاهي اين اتفاق به نظرم خيلي نزديك مي آمد و گاهي دور
اما هميشه در اعماق ذهنم براي هميشه باقي ماند .
باري ، سالها از آن شب گذشته است و حالا ديگر دختر كوچولويي نيستم . مادر در اواسط دهه هفتاد عمرش است
و آن دست ها كه زماني فكر مي كردم زير و خشنند هنوز هم براي من و خانواده ام كار مي كنند .
او پزشک ماست ، به سراغ كمد ها مي رود تا معده درد دختركم را مداوا كند و يا خراش هاي زانوي پسرم را تسكين دهد .
او بهتريم مرغ سوخاري دنيا را مي پزد ، او لباس هاي جين را جوري لكه گيري مي كند كه هيچ كس
نمي تواند مثل او اين كار را بكند و هنوز هم در هر ساعتي از شب يا روز براي سرو بستني اصرار مي كند .
در تمام اين سالها ، دست هاي مادرم ساعات بي شماري به كارهاي سخت و شاق مشغول بوده و غالب اين كارها
قبل از وجود پارچه هاي با دوام و لباسشويي هاي اتوماتيک بوده است .
حالا ، فرزندان من بزرگ شده اند و رفته اند . مادر ، پدر را از دست داده و من در هر فرصتي ، به
خانه اش مي روم تا شب را با او بگذرانم . در پايان روز شكر گذاري بود ، در رختخواب دوران جواني ام دراز كشيده بودم
تا بخوابم ، دستي آشنا با ترديد ، از كنار صورتم رد شد تا موهايم را از پيشاني ام كنار بزند . بعد با يک بوسه
خيلي با احتياط پيشاني ام را لمس كرد . براي هزارمين بار در ذهنم آن شب را به خاطر آوردم كه صداي جوان من
شكوه كنان گفت : ديگر اين كار را نكن ، دستانت خيلي زبرند !!
به طور غير ارادي عكس العمل نشان دادم . دستان مادرم را دردست گرفتم و بي مقدمه گفتم كه به خاطر آن شب
معذرت مي خواهم . گمان مي كردم به خاطر داشته باشد همانطور كه من به خاطر داشتم . اما مادر نمي دانست
دربارۀ چه چيزي حرف ميزنم !! خيلي پيش از اينها فراموش كرده و بخشيده بود . آن شب ، با يك حس قدرداني جديد
نسبت به مادر مهربان و دست هاي صميمي اش به خواب رفتم و از احساس گناهي كه مدتي طولاني ، همه جا
با من بود ديگر اثري نمانده بود .
نظرات شما عزیزان: